|
دختر خوابيده است، آنجا، همان گوشه. هيچوقت روی تخت نمیخوابد. يعنی از اول که نمیخواهد بخوابد، خوابش میبرد. همينطور بیهوا، يکدفعه خوابش میبرد. مثل بچهها. هيچچيز ديگرش به بچهها نرفته. چشمهاش هيچ معصوم نيست، و هيچجای ديگرش هم. و هيچ کار ديگرش.
لم داده به دیوار، يک پايش را جمع کرده زيرش، آنيکی را دراز کرده، دستهاش روی زمين ولو شدهاند، سرش را به يک طرف خم کرده، دهانش باز نيست. اينطور خوابيده است. حالا ديگر میدانم که اينجور وقتها نبايد بيدارش کنم که برود روی تخت بخوابد. بايد رهایش کنم به حال خودش. اگر دوست دارد آنجا بخوابد، میخوابد و هيچ کس هم نمیتواند جلوش را بگيرد. هيچکس نبايد جلوش را بگيرد.
آنجا خوابيده است. دهانش باز نيست، چون از دماغش نفس میکشد. دماغش که شبيه دماغ هيچکس نيست. پس نمیتوانم برایتان بگويم که چهجور دماغی دارد. هه. توی کفش بمانيد.
وسط سالن ایستادهام، بین مردهای کت و شلوارپوش که دورم جمع شدهاند. سالن حسابی بزرگ است. کفش اسکیت به پا دارم و ظرف شکستنیای توی دستم. اسکیت کردن بلد نیستم، نمیتوانم تعادلم را حفظ کنم. مردهای کت و شلوار پوش، هر طرف که میچرخم هستند. تشویقم میکنند ظرف را بسپرم دست آنها. میخواهند کمکم کنند. ولی کور خواندهاند. عمرن. لازم نيست صورتم را برگردانم، همينطور جلوی چشمم بلندش میکنند و میبرندش. تحمل اين يکی را ندارم. بايد همينطور نامتعادل نگهش دارم. هر چه بيشتر بهتر. ولی بالاخره خواهد افتاد، خواهد شکست. موزاییکهای کف سالن سفید هستند و کفشهای اسکيتم قرمز. و همهی ديگرانی که میخواهند او را برایم نگه دارند کت و شلوار و کفش سياه پوشيدهاند. نمیدانم چرا. شايد برای اين که کفشهای من بيشتر توی ذوق بزند.
خوش ندارم کسی اين چيزها را روانشناسی کند.
تو؟ تو شيشهای هستی، بیرنگ.
گفتم: « تا به حال گذرت به تونل افتاده است؟ تاريکی، تاريکی، تاريکی. و ديگران، که چراغهای روی سقف هستند، با آن نور نااميد کنندهشان از جلوی چشم آدم میگذرند و نمیدانم چند دهم يا چند صدم ثانيه جایی را روشن نمیکنند. فقط خودشان را به رخ میکشند. دور و بر خودشان را هم روشن نمیکنند. تاريکی، تاريکی، تاريکی. نور چراغ پشت ماشين جلو آدم را میترساند. گوشت را تيز که کنی صدای ارواح را میشنوی. ناله میکنند، ضجه میزنند، درخواست کمک میکنند. صدایشان میلرزد و به در و ديوار تاريک تونل میخورد و توی گوشت فرو میرود. صدای چکهچکههای آب. تاريکی، تاريکی، تاريکی. دود ماشينها که پر میشود توی تونل و نفس کشيدن را سخت میکند. میخواهی بالا بياوری. ترمزهای ناگهانی. صدای موتور ماشين. صدای جان کندن ماشين برای خلاصی از جهنم. تاريکی، تاريکی، تاريکی. و بعد ناگهان تو میآيی، روشنايی روز، آفتاب. هجوم میآوری و همهجا را میپوشانی، آدم يک لحظه چيزی نمیبيند، بس که نور زياد و ناگهان است. بعد انگار که تمام آن چيزها وجود نداشتند. تاريکی و ارواح و ديگران. همهشان در اولين لحظهی حضور تو فراموش میشوند. » تو، لحظهی بیرون آمدن از تونل هستی. « ماشين روانتر حرکت میکند. موتور ديگر جان نمیکند. »
اما حالا تو ظرف شکستنی من هستی.
یعنی اول گلدان بودی، بعد که آن مردها خواستند تو را ازم بگيرند، يک لحظه حواسم ازت پرت شد. وقتی دوباره نگاهت کردم يک ظرف شکلات خوری شده بودی. بعد يک تنگ شيشهای با گلوی نازک، مثل کدو تنبل. و بعد... همهی اينها هيچ اهميتی ندارد. تو فقط يک ظرف ظريف و شکستنی هستی. اصلن ظرف هم نيستی. فقط اگر از دستم بيفتی میشکنی، برو برگرد هم ندارد.
بگذار تا آنجا خوابيدهای يک چيز دیگر را هم بنويسم. من يکبار يک غلطی کردم و حالا پشيمان هستم. غلطم اين بود: او داشت دستهاش را میشست. در دستشويی را باز گذاشته بود. يک صبح معمولی. تا همانروز هم خيلی وقت بود با هم زندگی میکرديم. بله، خیلی وقت بود. یعنی چند سال که میگذرد آدم فکر میکند از اول عمر با هم زندگی کرده است. روزهای تنهايی از ياد آدم میروند، خودشان را جايی پنهان میکنند، تا دفعهی بعد که روی سر آدم خراب میشوند بتوانند بهتر حال آدم را بگيرند. بتوانند آدم را خوب غافلگیر کنند.
آخ، باز حرف گندهتر از دهنم زدم. اين مانيفست را فقط و فقط برای تو صادر کردم، آقا يا خانم منتقد. بله، من مانيفست صادر میکنم. خودم متوجهش هستم، از تو هم هيچ ترسی ندارم. اصلن الان میروم پررنگش میکنم تا خوب ببينی. متوجهش هستم، پس حواست جمع باشد. حواست حسابی جمع باشد.
کاری با اين کارها ندارم. اصل قضيه اين است که او داشت دستهاش را میشست و در دستشويی را باز گذاشته بود. من هم رفتم توی دستشويی. رفتم پشت سرش ايستادم و از توی آينه نگاهش کردم. او هم سرش را بالا کرد و نگاه کرد و آرام خنديد. بعد دستهایم را از دو طرفش رد کردم و دستهایش را گرفتم. سرم را از يک طرف سرش رد کردم و چانهام را تکيه دادم به شانهاش. بعد با هم دستهامان را حسابی شستيم.
از آن به بعد هروقت میرود دستهاش را بشويد، من هم بايد بروم. چند بار هم قضيه برعکس شد. اینجا را شانس آوردم. آخر قد او از من کوتاهتر است و دستهاش هم. به خاطر همین برعکس این جریان فقط دو سه بار اجرا شد.
آنجا خوابيده است و من اينجا، پشت ميز نشستهام و فکر میکنم. دارم به همهچيز فکر میکنم. ديروز، امروز، فردا. ديروز و فردا خيلی دور به نظر میرسند. تعجبی ندارد، اما امروز، امروز هم خيلی دور به نظر میرسد. هيچ کاری نمیشود باهاش کرد. مثل اين که آمده و رفته و تمام شده باشد. ديگر نمیشود تغييرش داد. مثل ديروز.
چی؟ من دارم مینويسم؟ خب، اين هم شده است. نمیتوانم جلوش را بگيرم. مثل بقيهی کارهايی که نمیتوانم انجامشان دهم، اين يکی را نمیتوانم انجام ندهم.
مثل ديروز.
يا، شايد مثل خواب. مثل خواب، که آدم اول فکر میکند اراده دارد، فکر میکند میتواند چيزی را تغيير دهد، اما بعد کاری را که دلش نمیخواهد انجام میدهد، کاری را که از قبل میداند به ضررش تمام میشود ، انجام میدهد، هيچچيز آنطور که میخواهد پيش نمیرود، لحظه به لحظه اوضاع بدتر میشود، مخمصه، همهچيز به هم میريزد. آدم عرق میريزد، میترسد، حسابی میترسد. حتی نمیداند به چه کسی فحش بدهد. به خودش؟
آنجا خوابيده است. لم داده به ديوار، يک پايش را جمع کرده زيرش، آنيکی را دراز کرده، دستهاش روی زمين ولو شدهاند، سرش را به يک طرف خم کرده، دهانش باز نيست. از راه دماغش نفس میکشد، دماغش که موقع خواب هم شبيه دماغ هیچکس نیست. ابروهایش بالا رفتهاند، انگار که از چیزی تعجب کرده باشد. و من میدانم...
میدانم، موقعی که بميرم، آخرين چيزی که توی ذهنم میآيد تصوير خوابيدن توست.
مهدي ارگي شهريور 85 |
|